نمیدوم N جان چی بگمL

 

یادمه بیشترین زمانی که نشد باهم حرف بزنیم

 سه روز اعتکاف بود که اونم چون جفتمون اعتکاف بودیم

و در درگاه خدا بودیم دیگه قرار شد اونجا برا همه دعا کنیم

و بعدم برا خودمون...

یادته بعد اعتکاف خبرای بدی شنیدیم که قرار بود برات

خواستگار بیاد و ظاهرا مامان بابات هم مشکلی نداشتن باهاش

و میگفتن جوون سالمیه و آینده داره، که بابات گفتن هرچی دخترم

خودش بگه و بعد از اینکه تو قبول نکردی بابات هم فقط گفتن مطمئنی؟؟

جوابت قطعیه؟؟گفته بودی آره و باباتم ردشون کرده بودن....

وااااای چقد خوشحال بودیم چقد از خدا تشکر کردیمL

چقدر امیدوار شدیم به آیندهL

ولی N  آخرشم نتونستی بمونیL

از دستت خیلی ناراحتم فکرم نمیکنم بتونم ببخشمت

چون من همه چیمو برات گذاشتم عزیزمL 

هعی پسر عموت اومد خاسگریت

خانوادت کامل از جریاناتمون مطلع شدنL

گفتن ما به هم نمیایمL غریبه ایمL

و.....

حکمت خدا بود آره ولی سخته سختـــــــــــــ....:(

ما که چن ساعت اگه از هم بی خبر بودیم دنیا برامون جهنم بود

الان میدونی چن روزه صداتو نشنیدم،

حرف نزدی باهام و پیام ندادیم به هم؟؟؟؟میدونی N؟؟؟

بخدا 34 روزه

سییییییییییی ووووووو چهاااااااااااااااااااااااااااااااااار روووووووووووووزLLL

ای خداااااااااااااااااااااا

ممنونم بچه ها از شما بخدا وقتی اومدم نظراتون رو خوندم شرمنده ی همتون شدم

اسم از هیچکی نمیبرم میترسم اسم کسیو جابندازم و ازین بیشتر شرمنده بشم....

برگشتم نت چون اینجا میشه همه چی گفت و میشه خودت رو خالی کنی....

درضمن یادمه حدودا یه سال پیش N گفت اگه یروزی خدااااااااایی نکرده باهم نبودیم

وبلاگت رو حذف نکنی....

وای اون روز اینقد حالمون گرفته بود بخاطر فکر کردن به اینکه باهم نباشیمL

ینی میشه بیاد بخونه و بفهمه چقد داغونم؟؟؟

ای خدااااا

 

نظرات شما عزیزان:

برچسبـهـ ـا : ✘ادامهـ مطلبـ✘